شکست همدلی

در سالیان خیلی دور در یک جنگل زیبا، که همه حیوانات در آن زندگی می کردند. به خاطر یک سری از حیوانات درنده وخود خواه؛ آرامش دیگر موجودات گرفته شده بود بچه خرگوش؛ برای خوردن آب از لب چشمه با ترس و لرز می رفت؛ آیا سالم برمی گشت یانه؛ خدا می داند. در یکی از روزهای بهاری؛ آسمان آبی که در میان آن  خورشید درخشان می تابید و درختان تازه شکوفه داده بودند؛ بلبلان نغمه سرایی می کردند از قضا؛ یک پرنده زیبا؛ که چشمها را خیره می کرد بر فراز آسمان پرواز می کرد او برای رفع تشنگی به سوی زمین آمد وبر لب تخته سنگی نشست تااز آن جویبار؛ آب بنوشد .بعد از اینکه آب خورد؛ احساس کرد که یک صدایی می شنود؛  شبیه گریه و ناله؛ خوب دقّت کرد دید خرگوشی به درخت  تکیه کرده و ناله می کند.

سیمرغ به کنار او رفت واز او پرسید؟ ای خرگوش؛ چه شده؟ چرا ناراحتی؟ گفت: چه بگویم؛ الآن چند سالی است که در جنگل ما هرج ومرج است وکسی؛ آسایش و راحتی ندارد. هر موقع که بچه هایمان برای بازی وتفریح وحتی برای تهیه غذا بیرون می روند در بین راه گرگ یا روباه؛ کفتار ودوستانشان به کمین نشستند و آنها را می خوردند و یا زخمی می کنند؛ حتی برای سرگرمی و تفریحشان  آنها را اذّیت می کنند، خرگوش آه بلندی کشید وگفت: من شش فرزند داشتم و حالا همه آنها را کشته اند؛ بعد شروع به گریه کرد. سیمرغ بعد از شنیدن حرفهای خرگوش خیلی ناراحت شد؛ به او گفت: تو  همه حیوانات را در دشت سرسبز که در وسط جنگل است جمع کن. خرگوش با کمک دوستانش بیشتر حیوانات جنگل را خبر کرد؛ کلاغ سیاه که از دور صدای سیمرغ را شنید؛ از تصمیم گیری آنها با خبر شد و این خبر را بلافاصله به گوش روباه رساند. فردای آن روز که شد حیوانات دور هم جمع شدند و قرار شد درآن موقع کسی به دیگری آزار نرساند........






از غدیر تا شهادت

خورشید بر گسترة زمین حاکم بود و نور خود را بر عالمیان تقسیم می کرد. هوا گرم بود و کاروان خسته و تشنه، بعد از تحمل سختيِ بسيار وارد مکه شد.

مکه، ماه ذی الحجه سال 60 هجری.

نور مکه، خانه خدا بر زائران بسان سایه رحمتی می پراکند. در این باران رحمت فاطمه کوچولو با مادر بزرگ مهربانش نصیبه خانم در این کاروان برای زیارت آن خانه بی همتا آمده بودند.

یکباره ولولوه ای شد، چه خبراست؟ جمعیت امان نمی داد، نزدیک بود فاطمه کوچولو زیر جمعیت لِه شود که نصیبه او را در آغوش خود گرفت.

یکی گفت: پسر پیغمبر آمده،آن یکی گفت:موسم حج است،بهترین فرصت که در کنار پسر رسول خدا- صلی الله علیه و آله و سلم- حج را بجای آوریم.آئین را از زبان او بشنویم و عمل کنیم. آنها که شیفته او بودند این چنین می گفتند و آنان که هنوز کج فهمی ها را اینگونه تفسیر می کردند می گفتند: کتاب خدا بس است.

براستی امام حسین- علیه السلام- برای به پاداشتن حج آمده بودند؟

حاکمان ستمکار، ایشان را از خانه و کاشانه، آن مدینه شهر پیغمبر روانه اینجا کرده بودند، و مثل اینکه راه بازگشت ندارند. امام حسین- علیه السلام- و خاندانش مدت 4 ماه درخانه امن الهی ماندند و خطبه هاي زیادی ایراد فرمودند. ایشان مردم را به روزهای غدیر و پیمانی که با رسول خدا- صلی الله علیه و آله و سلم- بسته بودند متذكر شدند؛ درهمین راه چه عهد و پیمانی بستند! و عجب برسر عهد خود پایدار ماندند! وای برآنان که بعد از شهادت پیامبر- صلی الله علیه و آله و سلم- چه بر سر یادگار رسالت آوردند و چه بدعتها گذاشتند..........







ای کاش هیچ آسمانی بی ستاره نباشد


شب چادر سیاهرنگ پر ستاره خودرا بر سر کشیده و ما ه همچون حبابی نورانی به در و دیوار شیشه اطاق می کوبد. صدای نسیم از لا به لای روزنه های پنجره به درون می خیزد. سرمای نیمه شب دستانم را کرخ و بازوانم را لرزان قرار داده، دلم می خواست تمام سرمای هوا به درونم را ه می جُست. ولی خواهرم آن چشمان تب دراش را دیگر نمی گشود و ار سرما شکایت نمی کرد.

سرمای اطاق مرا به سمت چراغ می کشاند؛ غذا چه بوی خوبی می دهد« عدسی داغ »، یعنی الآن سرور خانم برای بچه هایش چه درست کرده است حتماً «پلو گوشت» خوش بحالشان زیر کرسی داغ تلویزیون نگاه می کنند، یعنی می شود یک روز ما هم با آرامش زیر کرسی بخوابیم و تخمه بشکنیم؟

دستم سوخت و همراه سوزش سرمای زیادی در وجودم نشست؛ در و دیوار این اطاق بوی تنهائی می دهد. بوی درد، بوی دستان لرزان و نحیف مادر، بوی اشک های در چشمان اسیر و هیچ گاه بر روی گونه اش نغلطیده تا نکند دلهای ما بگیرد. بوی شب های بی شام سر به زمین نهادن و باز هم دلتنگی مادر که این روزها تمام می شود. از فردا بیشتر کار خواهم کرد.

به او که می نگرم می خواهم با آسمان همراه باشم.نیمه شب ابرهای سخت بر هم بکوبند و با هم بگریم.شاید صدای دل گرفته من از آسمان هم بلندتر باشد و تلاطمش از ابر کوبنده تر...........

http://www.monasebatha.com